مقالهای با عنوان «وحدت وجود و اصالت وجود در آئین بهائی» نوشته یک مبلغ جوان و جویای نام بهایی را چندبار خواندم؛ متنی خوشزبان، پر از واژههای سنگین فلسفی و استنادهای دقیق، اما از همان سطرهای نخست پیداست که نویسنده با یک «هدف پنهان» قلم زده است.
او نمیخواهد ملاصدرا را تبیین کند، بلکه میخواهد از زبان ملاصدرا استفاده کند تا الهیات بهایی را تزیین کند.
اینجا با یک خطای ساده مواجه نیستیم، با نوعی شیطنت فکری طرفیم؛ همان کاری که در تاریخ اندیشه، بارها رخ داده است:
استفاده از زبان حق برای جا انداختنِ باطل.
نویسنده در ظاهر از «اصالت وجود» سخن میگوید، اما وقتی معنایش را میگشایی، میبینی که وجود در اینجا دیگر عینِ نیاز و فقر نیست، بلکه «تحقق وحدت بشر» است.
در حکمت متعالیه، وجود پرتوی از واجبالوجود است، هر موجودی عینِ ربط و فقر است.
اما در این مقاله، وجود از آسمان متافیزیک به زمین تاریخ کشیده شده؛ دیگر «مخلوق» نیست، بلکه «فرآیند» است، فرآیندِ تکامل جمعی انسان.
این جابهجایی ظاهراً کوچک است اما در حقیقت، قلبِ الهیات است. وقتی وجود را از ساحت الهی جدا کنی و در انسان مستقر سازی، دیگر از توحید خبری نمیماند.
خدا آرامآرام در تاریخ منحل میشود و انسان، به مقام مبدأ میرسد.
نویسنده این جابهجایی را با زیرکی انجام میدهد؛ در ظاهر، اصطلاحات صدرایی را تکرار میکند تا رنگ فلسفه بگیرد، اما در باطن، همان معنای بهایی را القا میکند:
«خدا در بشر ظاهر میشود» نه به معنای تجلی وجودی، بلکه تحقق تدریجی در مسیر تاریخ؛ یعنی الهیات تاریخ به جای الهیات خالق.
در ظاهر همهچیز صدرایی است:
جعل بسیط، فیضان، بینونت وصفی، تشکیک وجود… اما هر کدام معنایی تازه و بیگانه یافتهاند.
در حکمت متعالیه، جعل بسیط یعنی اینکه کل هستی ممکن، افاضهٔ مستقیمِ واجب است؛ هیچ ذرهای از خود چیزی ندارد.
در این مقاله، همین مفهوم به «فیضان معنوی خدا در بستر تاریخ بشر» تفسیر میشود.
یعنی واجبالوجود در روند تمدن و فرهنگ تحقق مییابد! این یعنی تهیسازیِ کامل از محتوای الهی. واژهها هماناند، اما روحشان رفته؛ مثل پوستهای که مغز ندارد.
چنین کاربردی از مفاهیم، در ظاهر احترام به فلسفه است، ولی در حقیقت، نوعی استفادهٔ ابزاری برای مشروعنمایی است.
در اصطلاح طلابی، این دیگر شرح فلسفه نیست، بلکه «لباس حکمت بر تن باطل» است.
نویسنده مدعی است با روش هرمنوتیکی به متون نگاه میکند، اما هرمنوتیک اصیل، وفاداری به افق معناست، نه تحمیل پیشفرض. اینجا هرمنوتیک، بیشتر شبیه ابزار تصرف است تا فهم. مفاهیم صدرایی در افق بهایی بازخوانی شدهاند، نه در افق خودشان. نتیجه چیست؟ نه تطبیق رخ داده و نه گفتوگو؛ بلکه فلسفهٔ اسلامی در زبان بهایی حل شده است.
ظاهر کار، گفتوگوست، اما در باطن، استیلاست. این همان الگوی مدرنیته است: حفظ ظاهر دین و مصادرهٔ باطن آن. نویسنده بهگونهای مینویسد که خواننده احساس کند دو سنت فکری را در گفتوگویی سازنده نشانده، در حالی که در واقع، فلسفه را قربانی کرده تا الهیات جدیدش وجاهت علمی بیابد.
اما شاید مهمترین بخش این فریب فکری، حذف مفهوم «تقدّس» است.
در حکمت صدرایی، خداوند در همهچیز حاضر است اما در هیچچیز محدود نیست؛ تجلّی دارد، نه حلول. اما در این مقاله، خداوند در تاریخ بشر تحقق مییابد. دیگر از تعالِی خبری نیست، خداوند از آسمانِ هستی به زمینِ فرهنگ و تمدن فرود آمده است. بهظاهر سخن از خداست، اما خدایی که در واقع، استعارهای از آگاهی جمعی انسان است. این همان سکولاریزاسیونِ پنهانِ الهیات است؛ نوعی عرفیسازیِ تدریجیِ توحید، در لفافهٔ الفاظ فلسفی.
در پایان باید گفت که این مقاله بیش از آنکه پژوهش باشد، نوعی عملیات نرم فکری است. واژهها آشناست، اما معنا بیگانه؛ ظاهر، الهی است، اما باطن، انسانی؛ شکل، فلسفه است، اما محتوا، ایدئولوژی. اگر ملاصدرا زنده بود، احتمالاً میگفت: «اینان از وحدت وجود سخن میگویند، اما از وحدانیت بریدهاند.» زبانشان حکمی است، اما دلشان در پی وحدت بشر است نه توحید الهی. و این، همان نقطهای است که فلسفه از مسیر عقل خارج میشود و وارد بازی شیطان میگردد؛ وقتی با واژهٔ «وجود» خدا را حذف میکنی و با لفظ «فیضان» تاریخ را مقدس مینمایی، دیگر اندیشه نیست، بلکه تزیینِ انحراف است.
قم المقدسه – علیرضاروزبهانی