داستانی از درد دل یک کیپاپر

نامه های یک آرمی، رها شده، داستان اول

به نقل از کانال اسرار رسانه

 

عنوان: “سایه‌های رنگ‌پریده”

تابستان بود و من تازه می‌خواستم بروم هفتم.
دوستم، که آن روزها مثل یک خواهر برایم بود، با بلک‌پینک آشنا شد و با اشتیاق تمام، اسم اعضا، چهره‌ها و اجراهایشان را برایم فرستاد. پی‌وی شادم پر شد از کلیپ‌های رنگارنگ و آهنگ‌های تند. من اما مثل یک عروسک بادکنکی بودم — بی‌اراده، شوت‌شوت، هر چه می‌فرستاد می‌دیدم، بی‌آنکه حتی بدانم چرا.

مامانم از این چیزها خوشش نمی‌آمد. پس مثل یک راز، همه‌چیز را پنهان کردم. بعدها، دوستم مرا با بی‌تی‌اس هم آشنا کرد.
اولش با خنده کلیپ‌هایشان را نگاه می‌کردیم و مسخره‌شان می‌گرفتیم، اما کمک‌کمک، جذب شدم. مثل یک مرض آرام، بی‌صدا رگ‌های ذهنم را پر کرد.

اما چیزی تغییر کرد. آهنگ‌ها هر روز بی‌حیاتر شدند، حرکات رقص‌ها بیش‌تر شبیه به تمسخر حیا بود، و آن‌ها — همان گروه‌هایی که روزی فکر می‌کردم بی‌آزارند — حالا دست در دست هالیود داشتند. خانواده‌ام مذهبی بودند. مجالس اهل بیت، نمازهای پیوسته، و صدای دلنشین قرآن همیشه در خانه جاری بود.
شاید همین مرا نجات داد. من هرگز مثل بعضی فن‌ها دیوانه‌وار پیگیر اخبارشان نبودم، یا استریم‌های بی‌پایان نمی‌دیدم. فقط گذرا نگاه می‌کردم، مثل یک تفریح بی‌ضرر. یا این‌طور فکر می‌کردم.

یک‌سال و نیم پیش، تصمیم گرفتم ترک کنم.
کم‌کم کلیپ‌ها کمتر شدند، تا یک روز دیگر هیچ‌چیز باقی نماند. اما آنچه ماند، زخم‌هایی بود که فکر نمی‌کردم اینقدر عمیق باشند. معیارهای زیبایی غلط.
عکس‌های فیلترخورده‌ای که ذهنم را آلوده کرده بودند. آن‌قدر به چشم‌های بادامی، پوست سفید و اندام‌های تراشیده خو کرده بودم که وقتی به آینه نگاه می‌کردم،
صورت خودم — با همه طبیعی‌بودنش — زشت به نظرم می‌رسید.

مانهواهای سمی. داستان‌های کره‌ای که عشق‌های بیمارگونه، روابط نامشروع و ارزش‌های پوچ را مثل آب نبات رنگارنگ به خورد خواننده می‌دادند. ماه‌ها طول کشید تا توانستم دوباره باور کنم عشق واقعی چیزی فراتر از صحنه‌های نخنمای درام‌های ساختگی است.

حالا، بعد از همه این‌ها، می‌فهمم که بعضی چیزها هرگز کاملاً از ذهن پاک نمی‌شوند. مثل نقاشی‌ای که با رنگ‌های غلیظ کشیده شده باشد. حتی اگر روی آن را سفید کنی، سایه‌اش باقی می‌ماند.

اما یک چیز را یاد گرفته‌ام: ذهن آدمی باغچه است. اگر به آن رسیدگی نکنی، علف‌های هرز خودشان را می‌کارند. حالا من — برخلاف گذشته — می‌دانم چه بکارم و چه چیز را هرس کنم.

شاید آسیب‌ها کاملاً محو نشوند، اما حالا می‌توانم انتخاب کنم که به آن‌ها فکر نکنم.

پ.ن: خدا را شکر برای خانواده‌ای که مثل لنگر، حتی وقتی موج‌ها بلند بودند، نگذاشتند کاملاً غرق شوم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *